بلبلی از گلستان دور اوفتاد


وز غم گل سخت مهجور اوفتاد

شب همه شب ناله ها میکرد زار


صبر از وی کرد عزلت اختیار

هیچ آرامش نبودی روز و شب


روز و شب بودی میان تاب و تب

آه و فریادش بگردون میشدی


دم بدم از عشق محزون میشدی

عاشقی دل رفتهٔ دور از دیار


بیکس و بی مونس و بی غمگسار

درچنین حالت حدیثی گفت راست


کین همه سرگشتگی از بهر ماست

گفت با خود چون کنم از درد دل


من نیم با این ضعیفی مرد دل

از قضا را می گذشت آنجا صبا


تا رود سوی گلستان صفا

نالهٔ بشنید هنگام سفر


از زبان مرغکی بس مختصر

رفت پیشش گفت کین فریاد چیست


این همه شوریدگی از بهر کیست

تو چه مرغی نام خود برگوی راست


کز فغانت بر تنم شد موی راست

گفت ما را بلبلی کردند نام


عشق گل با جان مابسته مدام

من ز عشق روی گل نالم همی


روز و شب در نالشم بی همدمی

گفت ای دل داده میدانی مرا


من کیم کین نکته می پرسم ترا

گفت آری پیک راه عاشقان


هست لطفت دستگیر طالبان

تو صبائی در طلب در جستجوی


در حریم وصل گل در گفتگوی

کرد آغاز آن فقیر ناتوان


داستانی در فراق دوستان

بعد از آن بگریست بسیاری بدرد


با دلی پر خون و با رخسار زرد

دل بدرد آمد صبا را گفت پس


من ندیدم چون تو عاشق هیچکس

گر ز من کاری طلب داری بگوی


گفت دارم ای صبای مشکبوی

رحمتی کن بر دل مسکین من


شادگردان خاطر غمگین من

گر ترادر گلستان افتد گذر


این غزل را پیش گل از من ببر